بی عشق

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند… فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه ی بعضی ها ۲، بعضی ها ۳ و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند… معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:58 توسط h| |

یادته برای اولین بار دیدمت چقدبهت گفتم دوست دارم اماتوبی اعتنایی کردی اما تونستم به هرزحمتی دلتوبدزدم!! چقددوران خوبی بودتابستونم تواون دوران حس میکردم چقدخوبه که دارمت امانمیدونستم باهرسلام،خداحافظی هم پشت سرش میادامامن غافل از این بدجوری بهت وابسته شدم(عجب دورانی بود)هرروزکه گذشت خودت متوجه عشقم شدی امابااین حال رفتیوتنهام گذاشتی بعدرفتنت تازه فهمیدم دنیای ما چقدبی رحم!!! *اماهنوزهم دوست دارم*
نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:42 توسط h| |


Power By: LoxBlog.Com